چگونه حضرت یوسف را دورانی کودکیش را گذراند؟
میکنم آغاز با نامت سخن ای خداوند کریم ذوالمنن
از تو خواهم قلمی روان و رسا تا دهم از یوسف شرح ماجرا
آنچه میگویم ز قرآن است هم وحی خلاق سبحان است
میکنم آغاز با نامت سخن ای خداوند کریم ذوالمنن
از تو خواهم قلمی روان و رسا تا دهم از یوسف شرح ماجرا
آنچه میگویم ز قرآن است هم وحی خلاق سبحان است
حضرت یوسف(علیهالسلام) یکی از پیامبران الهی است، که نام مبارکش بیست و هفت بار در کلام الله مجید ذکر شده است. سوره دوازدهم قرآن که دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت یوسف(علیهالسلام) میباشد.
نام مادرش راحیل«راحله» است،وی فرزند یعقوب (علیهالسلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهیم(علیهالسلام) استدر سرزمین حران (حاران یا فران آرام)، مرز بین سوریه و عراق به دنیا آمد، او مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آنها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود. یوسف (علیهالسلام) از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.یوسف(علیهالسلام) مدت صد و ده سال زندگانی کرد و چون فوت کرد، بدنش را مومیایی کردند و در تابوتی محفوظ داشتندو همچنان در مصر بود تا زمانی که حضرت موسی(علیهالسلام) میخواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه یوسف(علیهالسلام) را همراه خود برده و در فلسطین دفن نمود.بنابر آنچه مشهور است، وی در شهر الخلیل (واقع در کشور فلسطین) در شش فرسخی بیت المقدس در مقبره خانوادگیشان نزدیک مکفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب (علیهمالسلام) به خاک سپرده شد.
خواب دیدن یوسف(علیهالسلام)
خواب دیدن یوسف(علیهالسلام) و توطئه برادرانشیوسف نه سال بیشتر نداشت، که در یکی از شبها رویایی لذیذ در خواب دید. نفس صبح که دمید و خورشید بال و پر زرین بر جهان بگسترد، از خواب بیدار شد، نزد پدر آمد، آنچه دیده بود برای پدر بازگو کرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم، که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده میکنند».
حضرت یعقوب(علیهالسلام) که تعبیر خواب را میدانست از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشیده دارد. به یوسف(علیهالسلام) گفت: فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نکن، زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند کرد و نقشه خطرناکی برای تو میکشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان استسپس برایش روشن ساخت که وی در آینده شخصیتی برجسته خواهد شد که همه، فرمانش را گردن مینهند و خداوند او را به پیامبری برمیگزیند و تعبیر خواب را بدو میآموزد و به زودی نعمت خویش را با خبر و رحمت و برکاتش بر او و بر آل یعقوب (علیهالسلام) تمام میکند، همان گونه که آن را قبلاً بر ابراهیم و اسحاق(علیهماالسلام) تمام کرده بود.
همین خواب دیدن یوسف(علیهالسلام) و الهامات دیگر، موجب شد که یعقوب(علیهالسلام) امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف(علیهالسلام) مشاهده کند،وی میدانست که فرزندش یوسف(علیهالسلام) آینده درخشانی دارد و پیغمبر خدا میشود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه میکرد و نمیتوانست اشتیاق و علاقهاش نسبت به یوسف(علیهالسلام) را پنهان سازد. این روش یعقوب(علیهالسلام) نسبت به یوسف(علیهالسلام) باعث حسادت برادران شد، به همین خاطر چون یعقوب(علیهالسلام) میدانست که فرزندانش نسبت به یوسف(علیه السلام) حسادت دارند اصرار داشت که یوسف(علیهالسلام) خواب دیدن خود را کتمان کند تا برادران ناتنی،برای او توطئه نکنند.
طبق برخی از روایات بعضی از زنهای یعقوب(علیهالسلام) موضوع خواب دیدن یوسف (علیهالسلام) را شنیدند و به برادرانش خبر دادند. از این رو حسادت برادران نسبت به ا و بیشتر شد، جلسهای محرمانه تشکیل دادند و نقشه خطرناکی در مورد او کشیدند. گفتند: یوسف(علیهالسلام) و برادرش بنیامین نزد پدر از ما محبوبترند، در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم و بیش از آن دو به پدر سود و منفعت میرسانیم، قطعاً پدرمان اشتباه میکند و از حق و حقیقت به دور است. یوسف(علیهالسلام) را بکشید و یا او را به سرزمین دور دستی بیندازید، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه میکنید و افراد صالحی خواهید بود.
یکی از برادران، اشاره کرد که: یوسف(علیهالسلام) نکشند، بلکه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید کاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود که دور کردن او از پدرش بود، رسیده باشند واز گناه کشتن یوسف(علیهالسلام) رهایی یابند.
برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا کنند.
در یکی از روزها نزد پدرشان یعقوب(علیهالسلام) آمدند و از پدر خواستند تا یوسف(علیهالسلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در کنار آنها بازی کند، در این مورد بسیار اصرار کردند، ولی یعقوب(علیهالسلام) پاسخ مثبت به آنها نمیداد.بعد از آنکه احساس کردند، پدر وی را از آنها دور نگاه میدارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف به ما اطمینان نمیکنی؟ در حالی که ما او را دوست میداریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آنجا بازی کند و به شادمانی پرداخته و گردش نماید و ما مواظب او هستیم.
پدرشان که علاقه زیادی به یوسف(علیهالسلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن یوسف (علیهالسلام) غمگین میشوم و از این میترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.
برادران گفتند: «ما گروهی نیرومند هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود» هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان میدهیم .
یعقوب(علیهالسلام) هر چه در این مورد فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران،آنان را قانع کند، راهی پیدا نکرد، جز اینکه صلاح دید تا این تلخی را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر اجازه داد که
یوسف(علیهالسلام) را با خود ببرند.
آنها لحظهشماری میکردند که فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف(علیه السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف(علیهالسلام) را با خود بردند، وقتی که آنها از یعقوب(علیهالسلام) فاصله بسیار گرفتند، کینههایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف(علیهالسلام) پرداختند.
وی در برابر آزار آنها نمیتوانست کاری کند، آنها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند. پیراهن یوسف (علیهالسلام) را از تنش بیرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.
یوسف(علیهالسلام) در درون چاه قرار گرفت، در میان تاریکی اعماق چاه با آن سن کم تنها و درمانده شده، به خدا توکل کرد، خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانی را به عنوان محافظ و تسلی خاطر او، نزد وی فرستاده و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد، که برادران خود را، از ا ین کار بدشان آگاه خواهی ساخت، آنها نادانند و مقام تو را درک نمیکنند».
برادران یوسف(علیهالسلام) پس از نداختن وی به چاه به طرف کنعان بر میگشتند، برای اینکه پیش پدر روسفید شوند و به دروغی که قصد داشتند، به پدر بگویندرونقی دهند، پیراهن یوسف(علیهالسلام) را که از تنش بیرون آورده بودند به خون بزغاله (یا آهویی) آلوده کردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بیاورند، که گرگ یوسف را دریده است، این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ماست.
شب فرا رسید آنان با سرافکندگی نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف (علیهالسلام) را ندید، فرمود: یوسف(علیهالسلام) کجاست؟
گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل واسبابهای خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیماز بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست، که آوردهایم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحیح ما را باور ندارید.»
وقتی یعقوب(علیهالسلام) پیراهن را نگاه کرد،دید آن پیراهن هیچ پارگی و بریدگی ندارد. فرمود:این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده است! تاکنون چنین گرگی ندیدهام که شخصی را بدرد، ولی به پیراهن او کوچکترین آسیبی نرساند.
سپس رو به آنها کرد و گفت: «نفسهای شما، این کار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم کرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف میکنید یاری خواهد فرمود».
دعای حضرت یوسف:
و از آن جمله دعای حضرت یوسف در چاه – دعاى یوسف علیه السلام است در هنگامى که در چاه انداخته شد.
ابن طاوس علیه الرّحمه گوید که: ما به سندهاى خود روایت کرده شدیم تا به سعید بن هبه اللَّه راوندى و او در کتاب خود «قصص الأنبیاء علیهم السلام» به سندهاى خود ذکر نموده که در آن کتاب تا به حضرت ابا عبد اللَّه امام جعفر صادق علیه السلام ذکر نموده است آنکه فرمودند که: چون برادران یوسف او را در چاه انداختند، جبرئیل علیه السلام فرود آمد و گفت: اى پسر کى ترا به این چاه انداخت؟ یوسف گفت که: برادران من از جهت آنکه قرب و منزلت مرا در پیش پدر حسد بردند.
جبرئیل علیه السلام گفت: آیا مىخواهى که از این چاه بیرون روى؟ یوسف گفت که: اختیار این با خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب است. جبرئیل گفت بدرستى که خداى تعالى مىفرماید که این دعا را بخوان:
اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِأَنَّ لَکَ الْحَمْدَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ یَا ذَا الْجَلَالِ وَ الْإِکْرَامِ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَجْعَلَ لِی مِنْ أَمْرِی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً وَ تَرْزُقَنِی مِنْ حَیْثُ أَحْتَسِبُ وَ مِنْ حَیْثُ لَا أَحْتَسِبُ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
ابن طاوس گوید که: در مجلد پنجم از کتاب حلیه الاولیاء تصنیف ابو نعیم در حدیث خراسانى دیدم آنکه داود علیه السلام گفت: اى پروردگار من به چه جهت بنى اسرائیل هر گاه به ایشان اندوهى یا شدّتى و بلائى وارد مىشد، مىگفتند که: اى خداى ابراهیم و اسحق و یعقوب. پس جناب اقدس الهى به داود وحى فرستاد که از جهت آنکه من ابراهیم علیه السلام را میان تحصیل رضاء من و میان چیزى از امور دنیوى مخیّر نکردم، مگر و حال آنکه تحصیل رضاء مرا بر آن چیز اختیار نمود و اسحق براى من جان خود را بخشید و یعقوب را هر گاه او را به بلائى مبتلا ساختم پس به من در آن بلا بد گمان نشد و صبر نمود تا آنکه از او آن بلا را برطرف کردم.
دعاى حضرت یوسف علیه السلام در هنگامى که در چاه انداخته شده بود
که آن را به روایتى دیگر یافتم و ظاهر آن است که این هر دو دعا را خواندند و دعا این است:
یَا صَرِیخَ الْمُسْتَصْرِخِینَ وَ یَا غَوْثَ الْمُسْتَغِیثِینَ وَ یَا مُفَرِّجَ کُرَبِ الْمَکْرُوبِینَ قَدْ تَرَى مَکَانِی وَ تَعْرِفُ حَالِی وَ لَا یَخْفَى عَلَیْکَ شَیْءٌ مِنْ أَمْرِی .
نجات یوسف (علیهالسلام) از چاه
یوسف(علیهالسلام) سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد تا اینکه کاروانی از «مدین» به مصر میرفتند. برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاهی که یوسف (علیهالسلام) در آن بود آمدند.
یکی از مردان کاروان را فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد. وی بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز کرد، هنگام بالا کشیدن دلو، یوسف(علیهالسلام) ریسمان را محکم گرفته و بدان آویزان شد و از چاه بیرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد، بسیار خوشحال شد و فریاد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندی داشتم، به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم.
یوسف در راه مصر
شادی کنان او را نزد رفقایش آورد، کاروانیان همه به دور یوسف(علیهالسلام) جمع شدند و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده، در میان کالاهای خود پنهانش کردند تا او را به مصر برده و بفروشند. کاروانیان وقتی به مصر رسیدند، از ترس اینکه مبادا بستگان این بچه، از راه برسند و او را از آنها بستانند، وی را در مصر به بهایی اندک فروختند، تا از وی خلاصی یابند، کسی که یوسف(علیهالسلام) را خریداری کرد،وزیر پادشاه مصر بود.
کاروانیان وقتی به مصر رسیدند، میخواستند هر چه زودتر خود را از فکر یوسف علیه السلام راحت کنند. مبادا کسی او را بشناسد و معلوم شود که او آزاد است و قابل فروش نیست. از این رو، در حالی که با نظر بیمیلی به یوسف مینگریستند، او را به چند درهم معدود و کم ارزش فروختند.
از قضا عزیز مصر که بعضی گفتهاند نخست وزیر مصر بود، در فکر خریدن غلام لایقی بود. وقتی یوسف را در معرض فروش دید، او را خرید و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است که چنین کسی کاخ نشین است)، از این معامله خیلی خشنود بود. وقتی او را وارد کاخ کرد، به همسرش « زلیخا » سفارشهای لازم را در مورد احترام و پذیرایی او نمود.
گویند: اسم عزیز، «قطفیر» یا «طفیر» بود، و در این زمان، پادشاه ( فرعون ) مصر « ریان بن ولید » یا «اپوفس» یا «اپاپی اوّل» نام داشت.
علت فروش به قیمت کم
چرا یوسف را با آن که بینظیر بود به این قیمت بیارزش و اندک فروختند؟ چرا تا این اندازه به او بیاعتنا بودند؟
علت واقعی و راز این مطلب چه بود؟ چرا باید یوسف صدیق علیه السلام این گونه سرخورده گردد. جواب این سؤالها را پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله داده است که حکایت از دقّت دستگاه پر حکمت خلقت میکند و آن عبارت از مکافات عمل (ترک اولی) است.
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله چنین فرمود:
«روزی یوسف جمال خود را در آئینه مشاهده کرد، از زیبائی خویش تعجب نمود، مختصر غروری در او به وجود آمد و گفت: «اگر من غلامی بودم قیمت مرا کسی نمیدانست که چقدر است؟!» خداوند خواست او را به این قیمت کم ارزش با کمال بیمیلی فروشندگان بفروشند تا این تصوّرات را نکند، بلکه به خدای خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبیند».
حضرت رضا علیه السلام فرمود: «قیمت یک سگ شکاری که اگر کسی او را بکشد بیست درهم است و یوسف را به بیست درهم فروختند». [۳]
اینک یوسف در طبقه دیگری قرار گرفته و با طبقه دیگری تماس دارد که در واقع از این تاریخ به بعد، فصل نوینی در تاریخ شگفت انگیز زندگی یوسف علیه السلام باز میشود که برای صاحبان معرفت پندها هست.
او از چاه نجات یافت و اینک در آستانه ورود به کاخ است، به قول شاعر:
قصه یوسف و آن قوم عجب پندی بود به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
یوسف در قصری در مصر
وی یوسف(علیهالسلام) را به منزلش آورد و به همسرش زلیخا، سفارش کرد که به نیکی با او رفتار کند و وی را احترام نماید تا از زندگی با او خرسند باشند و برای آنها سودمند واقع شود و یا اورا به فرزندی انتخاب کنند.
عزیز مصر و همسرش زلیخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همین خاطر یوسف (علیهالسلام) را به نیکی تربیت کردند.
دیدگاه کاربران